سرهنگ قمری که دورههای آموزشی نظامی ازجمله تکاوری کوهستان، رنجر،
چترباز، چریک، گریلا، جنگهای نامنظم را در بالاترین سطح حرفهای گذرانده و
بهعنوان استادی مجرب به هزاران نفر نیز این آموزشها را ارائه داده است،
دارای افتخاراتی همچون 51 سال خدمت صادقانه در ارتش، 98 ماه خدمت در جبهه،
حضور در عملیاتهای مختلف و مجروحیت و جانبازی است.
سرهنگ قمری جزو اولین اساتید ارتش و همدوره شهید سرلشکر آبشناسان است، که
در طول خدمت خود بیش از 50 هزار نفر از نیروهای ارتشی، بسیجی، و پاسدار را
آموزش داده است.
وی معتقد است از زمان حضور خود در منطقه خرمشهر ضمن سر و سامان دادن به اوضاع منطقه، تمامی تحرکات دشمن بعثی را رصد کرده، چندین بار بهصورت داوطلبانه جهت اجرای عملیات شناسایی به داخل خاک عراق نفوذ کرده، و گزارشهای متعددی از آمادگی صدامیان برای حمله به ایران، و حضور گسترده یگانهای زرهی و توپخانهای دشمن بعثی در نزدیکی مرزهای ایران را در مقاطع مختلف زمانی به مسئولان ذیربط ارائه داده است. به گفته سرهنگ قمری، تمامی اسناد این مکاتبات در لشکر 92 زرهی خوزستان موجود است.
مقاومت جانانه سرهنگ قمری و نیروهای دلاور دژ خرمشهر باعث شد تا صدام پس از گذشت هفت روز از آغاز رسمی جنگ، 8 نفر از فرماندهان خود را به علت هدر دادن نیرو، هزینه، وقت و عدم پیشروی قابل توجه در مقابل اندک نیروهای ایرانی، اعدام کند.
وی حضور تکاوران نیروی دریایی ارتش را در جنوب خرمشهر را یکی از عوامل مهم مقاومت 34 روزه عنوان کرد و افزود: نیروهای بعثی که پس از گذشت 20 روز نتوانستند در مقابل اندک نیروهای خرمشهر به موفقیت دست یابند، با کمک ستون پنجم محورهای حمله به خرمشهر را از چهار به هشت محور افزایش داده، و به این ترتیب نیروهای مقاومت را که با کمبود نیرو و تجهیزات مواجه بودند تحت فشار قرار داده و مجبور به عقبنشینی کردند.
سرهنگ قمری کمک رزمی مردم در مقاومت 34 روزه خرمشهر را ارزشمند، اما کم تاثیر عنوان کرد و در این رابطه گفت: عدم آموزش نظامی مردم باعث شده بود تا امر دفاع از خرمشهر تاثیر چندانی نداشته باشد.
وی همچنین روحیه رزمی و سلحشوری نیروهای
مردمی بسیج و سپاه را قابل تقدیر عنوان کرده و می افزاید: وقتی که میدیدم
نوجوان 13 ساله با «کوکتل مولوتُف» به سمت تانکهای متجاوز حرکت میکند، به
ایرانی بودن خود افتخار میکردم.
وی مهمترین دلایل عدم کمکرسانی به نیروهای مقاومت خرمشهر را خروج اختیارات از دست ارتش و تمرکز آن در نزد سیاسیونی همچون بنیصدر عنوان کرده و میافزاید: اگر خیانت بنیصدر در توزیع تجهیزات و تزریق نیرو به مدافعان خرمشهر نبود، حتی یک وجب از خاک این شهر به اشغال صدامیان در نمیآمد.
وی که در جریان مقاومت 34 روزه دو مرتبه با بنی صدر ملاقات داشته است، وی را خائن به امام(ره) و انقلاب دانسته و در این رابطه میگوید: بنیصدر هیچگونه توجهی به خواستههای ما نمیکرد و مهمتر اینکه تیپ قوچان را در استان خوزستان مستقر کرد، اما اجازه ورود آن را به خرمشهر نداد.
سرهنگ قمری 73 ساله که 51 سال است لباس ارتش را بر تن دارد، در خصوص وضعیت جسمانی خود میگوید: از ناحیه ریه شیمیایی هستم، چشم چپم مصنوعی است و "سرخ رگ، و سیاهرگهای پای چپم و از نوعی پلاستیک است، و تاکنون جهت تخلیه ترکش سه مرتبه مورد جراحی قرار گرفتهام.
وی معتقد است: استقامت 34 روزه خرمشهر باعث شکست راهبرد صدام برای تسخیر سه روزه خوزستان و هفت روزه تهران شد؛ چون این ایستادگی باعث شد نیروهای کمکی اعم از لشکر زاهدان، خرمآباد، مشهد، تیپ گرگان و تیپ 58 ذوالفقار و تیپ 55 هوابرد و... به کمک ما بشتابند؛ و در کل 55 درصد خرمشهر سقوط کرد و 45 درصد آن دست ما بود.
سرهنگ قمری در گفتوگو با دفاع پرس به تشریح چگونگی مقاومت 34 روزه مدافعان خرمشهر و وقایع دوران دفاع مقدس پرداخته است، که آن را در ادامه میخوانیم:
**حمله عراق به ایران/ دفاع جانانه و عقب راندن نیروهای عراقی در دومین روز از آغاز رسمی جنگ
از اولین ساعات روز 31 شهریور 59 عراق بهطور علنی فعالیت میکرد؛ سیم خاردار مرزی را که سه ردیف بودپشت سر گذاشته، تانکهایش از سنگرها بیرون آمده، و 200 متر پشت مرز آماده ی حرکت بودند. ساعت 11 صبح یکی از درجهداران ژاندارمری خود را به گروهان من رساند و آرایش نظامی عراقیها را اطلاع داد. ساعت یازده و نیم گروهبان وظیفه خودم همین خبر را به ما رساند، و به دنبال آن یکی از برادران غیر نظامی که در یگان من مشغول خدمت بود آمد و گفت «جناب سروان رستمی (فرمانده پاسگاه حدود) گفتند هر چه زودتر خودتان را به محل ما برسانید»؛ ستوان زارعیان که در کنار من بود، گفت «من میروم و تو یگان را ساماندهی کن.»
بلافاصله به طرف سرپرست تانکها رفتم، وضعیت را به آنها گفتم و از آنها خواستم تا آماده باشند. سرپرست تیم تانک دستورات لازم را صادر کرد، و تانکهای چیفتن را بلافاصله گلولهگذاری کرده و به طرف موضع رفتند.
سرپرست تیم تانک به من گفت: جناب سروان قول میدهم اگر صد تانک هم به طرف ما حرکت کنند با همین پنج دستگاه تانک حسابشان را برسیم.
من هم آنها را تشویق کردم. به تجربه میدانستم که این چیفتنها با حجم بزرگی که دارند زود مورد هدف قرار میگیرند؛ ولی به روی خود نیاوردم. مخصوصا که در موقع آرایش آن تانکها سایر پرسنل یگان من هم همانجا بودند.
حالا آن چه که از 4 ماه پیش گفته بودیم به مرحله اجرا درآمده بود؛ پرسنل گروهان 1 و 2 همه آمادهی شلیک با ژ3 و تفنگ 106 و آرپی جی، و تیمهای شش نفره آماده آغاز عملیات بودند. بلافاصله درجهدار رابط توپخانه شهرضا را احضار و توصیههای لازم را به او کرده و از او خواستم با بیسیم به فرمانده بالاتر خود اطلاع بدهد.
ساعت یک ظهر تعدادی لودر و بولدوزر عراقی به حرکت درآمدند و پشت سر آنها تانکهای بعثی نیز حرکت کرده و به لب مرز آمدند، لودرها زمین را تا عمق یک متری میکندند و مینها را جمع میکردند و به چپ و راست میریختند و به اصطلاح معبر باز میکردند؛ در منطقهای از مرز که من حضور داشتم به محض عبور نخستین تانک از مرز، آن را با تفنگ 106 هدف گرفته و منهدم کردم. سایر نیروها نیز با 106 به شکار تانک ها پرداختند؛ اما با توجه به طول مرز دو کشور و گستردگی منطقه درگیری، تانکهای عراقی از معبرها گذشتند و در داخل خاک ایران آرایش نظامی گرفتند و پشت سر آنها توپخانه عراق مستقر شد. حالا خودم در منطقهای بودم که بدون دوربین قضایا را مشاهده میکردم. با خود گفتم اگر عراق با این تجهیزات به ما حمله کند میتواند با سرعت 50 تا 100 کیلومتر در ساعت تا مرکز ایران پیش برود، و ما که برای 48 ساعت دفاع سازماندهی شدهایم حتی نمیتوانیم 48 ثانیه آنها را متوقف کنیم.
ساعت 2 بعدازظهر بود که در یک لحظه آسمان سیاه شد، ابتدا فکر کردیم کلاغهای منطقه آسمان را پر کردهاند؛ ولی لحظاتی بعد دیدیدم که هواپیماهای سیاه رنگ عراقی از بخشهای مختلف از بالای سر ما رد شدند و به طرف خرمشهر و آبادان رفتند.
در آن لحظه مانتوانستیم حتی یک گلوله ضد هوایی به طرف آنها شلیک کنیم، و فقط تماشا میکردیم؛ آنها آنقدر پایین پرواز میکردند که چهره خلبانان کاملا مشخص بود.
هواپیماها به طرف ایران پرواز کردند، دقایقی بعد صدای انفجارهای مهیب فضای منطقه را گرفت و پشت سر آنها هواپیماها مجددا به بالای سر ما آمدند و این بار تعداد زیادی از بمبهای خود را به طرف دژها ریختند.
گلولههای عراقی به شدت روی سرمان میریخت و ما به سختی میتوانستیم تا نزدیکی دژ مرکزی برویم، و در آنجا متوجه شدیم که دژ مرکزی هم ثبتِ تیر شده است و از هر طرف به سوی آن گلوله میبارد. در این حین صدای سروان اسماعیل زارعیان در بیسیم پیچید که میگفت شدیدا درگیر است. من هم وضعیتم را اطلاع دادم و گفتم که مجبورم به دژ شماره یک برگردم. دیگر صدای زارعیان قطع شده بود، و ما مجددا به طرف دژ گروهان یک برگشتیم. در آن لحظه زارعیان لااقل یک جیپ داشت، ولی من جیپم را برای انتقال مجروحان داده بودم و هنوز راننده برنگشته بود.
وقتی به دژ گروهان یک نزدیک شدم، نیروهای عراقی به کمتر از صد متری آن رسیده بودند. در وضعیت سختی قرار داشتم؛ دیگر نه دژ خودمان را داشتم و نه دژ مرکز را. بهترین کار این بود تا نیروها را به طرف مقر فرماندهی گروهان احتیاط در پل نو هدایت کنم. هنگامی که به پل رسیدم زارعیان و نیروهایش را دیدم که با سرو وضعی آشفته در پشت خاکریز مستقر شدهاند، کشته و زخمی بسیاری داده بودیم و بیمارستانهای شهر مملو از مجروح بود، و بیمارستانهای شخصی هم نظامیان را نمیپذیرفت. وضعیت بغرنج و طاقتفرسایی بود. با زارعیان به مشاوره نشستم و در این لحظات ستوان ایازی هم به جمع ما اضافه شد. آخرین وضعیت یگانهای ما این بود که تعدادی از نیروهای ما در اطراف نخلستانهای شلمچه و بالاتر از پل نو به کمین نشستهاند، و تعدادی هم هنوز نرسیدهاند. ناگهان زارعیان بلند شد و گفت: من باید برم بچهها را به این طرف بیاورم، و بدون معطلی سوار جیپ شد و به طرف عراقیها رفت، هنوز خیلی از پل نو دور نشده بود که عراقیها متوجه او شدند و او را به گلوله بستند. زارعیان بی اعتنا به گلولهها به داخل نخلستان رفت و از دید دشمن پنهان شد. حدود 20 دقیقه بعد ناگهان متوجه شدیم که یک دستگاه جیپ با حدود 15 نفر به طرف ما میآید، بلافاصله به اطرافیان آمادهباش دادیم و لحظاتی بعد زارعیان را دیدیم که آن همه نیرو را جمع کرده و به پل نو آورده است.
**تک موفق شبانه و انهدام یگان زرهی دشمن
بعد از این جریان دوباره با زارعیان به مشاوره نشستیم و در نهایت تعدادی از پرسنل کادر را به پادگان دژ فرستادیم که برای ما تفنگ 106 سوار بر جیپ و مهمات بیاورند. خوشبختانه مسئولان گردان این بار بدون معطلی 10 دستگاه جیپ مجهز به 106 و مقداری مهمات را در اختیار ما قرار دادند؛ همه ما با دیدن مهمات انرژی دوباره گرفتیم. زارعیان دستش را روی یک تفنگ 106 گذاشت و گفت "اگر اینها را دیروز به ما داده بودند ما از دژها عقبنشینی نمیکردیم"
پس از آن برنامهریزی برای حمله را آغاز کردیم، هنوز هوا تاریک و روشن بود که به سمت عراقیها یورش بردیم. این بار با تجهیزاتی که داشتیم میتوانستیم چندین گروه را در کنار خود فعال کنیم؛ یعنی از چهار طرف به سمت عراقیها یورش بردیم، و حتی خود زارعیان هم به پشت سر عراقیها رخنه، و شروع به شکار تانک کرد. در این وضعیت، عراقیها که در حالتی بین خواب و بیدار متوجه حمله ما شدند فورا شروع به عقبنشینی کردند، و خوشبختانه با هدفگیری خوبی که داشتیم تانکهای زیادی را منهدم کردیم.
توپخانه عراقیها غیر ارادی و بیهدف شلیک میکرد و ما موفقتر بودیم و مجبورشان کردیم تا عقبنشینی کنند. ما از پس یک یورش شبانه، شلمچه ایران و سپس شلمچه عراق را به تصرف درآوردیم؛ و یکی از پرسنل گروه زارعیان پرچم ایران را بر فراز پاسگاه عراق برافراشت.
با روشنتر شدن هوا دریافتیم که تانکهای تیپ 37 از لاک دفاعی درآمده و در حال درگیری با واحدهای زرهی دشمن هستند، که حاصل این درگیری به آتش کشیدن دهها تانک عراقی و انهدام سه تانک خودی بود؛ و همین امر باعث شد که عراقیها تا روز سوم آغاز رسمی جنگ 300 متر به پشت مرز خود، به همان مواضع قبلی یعنی پشت خاکریزهای خود برگردند.
این در حالی بود که عراق تخمین زده بود که 24 ساعته کل خرمشهر را بگیرد و
این پیغام را مرتب در رادیو خود اعلام میکرد، اما نتوانست و ما وقتی که به
این موفقیت دست یافتیم به این فکر افتادیم که در روزهای آتی چگونه از شهر
دفاع کنیم؛ چون برای ما روشن بود که عراق با این همه تجهیزات ساکت نخواهد
نشست.
یکی از سربازان (گروهبان محبی) که در آشپزخانه دژ خدمت میکرد، پس از
اطلاع از پرواز یک بالگرد عراقی بر فراز دژ و در حالی که بالگرد بهمنظور
انجام شناسایی آماده فرود در دژ بود، آن را با آر پی جی هدف قرار داد، که
منجر به انهدام بالگرد و هلاکت سرنشینان آن شد. ساعت پنج بعد از ظهر روز
هفتم این واقعه محقق شد.
ما (نیروهای ارتش) تا روز بیستم جنگ حتی یک اسیر هم ندادیم. اما از روز
سوم به بعد از عراقیها هر روز اسیر و همچنین تجهیزات مختلف به غنیمت
میگرفتیم.
از روز چهارم به بعد عراقیها باز هم به داخل مرزهای ما پیشروی
داشتند، اما دفاع همچنان ادامه داشت و ما تا شب هفتم توانستیم عراقیها را
در حد فاصل 10 کیلومتر از سمت راست شلمچه و به فاصله 150 متر پشت نوار مرزی
عقب برانیم.
**موضع پدافندی عراق در نهمین روز از محاصره خرمشهر
پس از سقوط دژ هفدهم، نیروهای بعثی که در این محور دست به تهاجم زده، و دیگر هیچ مدافعی را پیش روی خود نمیدیدند مستقیما وارد «ایستگاه حسینیه» و سپس به دو بخش تقسیم شدند؛ بخشی از آنها به سوی خرمشهر رفتند و بخشی دیگر نیز راهی اهواز شده، و در منطقهای با فاصله پنج کیلومتر از این شهر مستقر شدند.
در پی این تحرکاتِ عراقیها، تیپ یک ارتش جمهوری اسلامی و لشکر 21 حمزه به مقابله با متجاوزان بعثی پرداختند، و آنها را تا 15 کیلومتری منطقه «دُب حَردان» عقب راندند. بعثیها پس از این عقبنشینی، در منطقه مذکور حالت پدافندی به خود گرفته و تا زمان اجرای عملیات بیتالمقدس در آنجا حضور داشتند.
تا نهمین روز جنگ، عراق همه جبهههای خود را پدافندی کرد؛ چون به دلیل اعزام تعدادی از نیروهای ارتش از شهرهایی مثل تهران، زاهدان و مشهد به منطقه، بعثیها دیگر نمیتوانستند به پیشروی خود ادامه دهند.
**آموزش نیروهای مردمی در جریان درگیری و مقاومت
نیروهای مردمی نیز در برخی مناطق به کمک ما آمدند، اما چون آموزش لازم را ندیده بودند نمیتوانستند کمک چندانی کنند؛ مثلا برخی از این نیروها هنگام شلیک موشک آر.پی.جی، قبضه آن را روی سینه خود قرار میدادند که به محض چکاندن ماشه، در اثر خروج گاز حاصل از شلیک موشک، به شهادت میرسیدند، و خود من شاهد چندین نمونه از این اتفاقات بودم.
تعدادی از دانشجویان دانشگاه افسری ارتش را برای آموزش نیروهای مردمی بهکار گرفتیم، و امیر سرلشکر حسنی سعدی معاون هماهنگکننده سابق ستاد کل نیروهای مسلح نیز از کسانی بود که در مسجد خرمشهر به مردم عادی آموزش میداد.
** اعدام 8 نفر از فرماندهان بعثی یک هفته پس از آغاز رسمی جنگ
صدام یک هفته پس از ادامه درگیری در خرمشهر به علت عدم پیشروی مورد نظر، هشت تن از فرماندهانش از سطح گردان تا معاون لشکر را اعدام کرد؛ زیرا آنها در جلسات پیش از آغاز جنگ، به صدام قول داده بودند خرمشهر را پنج ساعته فتح کنند.
وی همچنین سرلشکر عبدالرحمن رشید تکریتی را به فرماندهی سپاه سوم عراق منصوب کرد، و دستور داده بود که یا نیروهای عراقی باید پیشروی کنند و یا در صورت عقبنشینی منتظر اعدام باشند.
** حمله عراقیها به ماکت خرمشهر
سرگرد عراقی «عبدالمجید قادر محمد» هنگامی که به اسارت نیروهای ایرانی درآمد گفت که «ما (عراقیها) حدود سه چهار ماه قبل از آغاز جنگ، در شرق ناصریه، ماکتی از خرمشهر را درست کرده بودیم، که از فاصله 17 کیلومتری به آن حمله میکردیم و نیروهایی را نیز در قالب مدافع مستقر کرده بودیم که در مقابل حملات ما از این شهر (ماکت خرمشهر) دفاع میکردند؛ که در نهایت پس از این جنگ و گریز، ما موفق میشدیم سه ساعته شهر را فتح کنیم. قولی که فرماندهان ما به صدام دادند این بود که با احتساب نهایتا 2 ساعت مقاومت بیشتر توسط گردان دژ، خرمشهر را حداکثر در مدت زمان پنج ساعت فتح کنند.»
**ماجرای اسارت 16 ساعته و گریختن از دست بعثیها
ساعت 9 شب سوم مهر ماه به همراه استوار محمد کریمی، و شهید اسماعیل زارعیان و شش نفر از نیروهای ژاندارمری وارد پاسگاه خَیّن شدیم. قصد داشتیم یک گروه آر پی جی زن تشکیل داده، و از سمت جادهی خاکی که جاده ای مشترک بین ایران و عراق بوده، به پشت عراقی ها نفوذ کرده و حدود 60 تانک عراقی را که در آن منطقه مستقر بود، از پشت مورد هدف قرار دهیم.
در گیر و دار آماده شدن برای اجرای این نقشه بودیم که عراقیها بهصورتی غافلگیر کننده وارد پاسگاه شده و پس از دو سه بار تیراندازی هوایی، فریاد زدند «قُف» (ایست).
اینگونه ما به اسارت عراقیها در آمدیم و آنها ما را به سوی جزیره «بوارین» بردند. من در مسیر به سروان کاشانی فرمانده ژاندارمری پیشنهاد فرار دادم؛ اما او به من گفت «ما مثل شما تکاوران ارتش نیستیم و توانایی این کار را نداریم»؛ لذا فقط من و کریمی و زارعیان گریختیم. نحوه فرار ما اینگونه بود که قرار گذاشتیم وقتی به نخلها رسیدیم و من بهعنوان علامت آغاز نقشه فرار، سرفه کنم، و سپس از خودرو به پایین بپریم و میان نخلها بدویم. عراقیها که شاید میترسیدند بقیه اسرا هم فرار کنند، خودروی حامل اسرا را متوقف نکردند، و به مسیرشان ادامه دادند؛ البته از داخل خودرو خیلی به سمت ما تیراندازی کردند، اما اراده خداوند بر این بود که زنده بمانیم.
ما حدود 150 متر میان نخلها دویدیم؛ سپس دستهای یکدیگر را باز کردیم و پس از شناسایی محل استقرار نیروهای خودی و دشمن، به سمت مواضع خودی حرکت کردیم. میانه راه به نهری رسیدیم که پسابهای خرمشهر به آن سرازیر میشد. مجبور شدیم از این نهر عبور کنیم. نزدیکی نیروهای خودمان رسیده بودیم که آنها ما را هدف گرفته و با تصور اینکه عراقی هستیم، به سوی ما تیراندازی کردند. سرانجام با دادن علامت، توانستیم آنها را متوجه اشتباهشان کرده و خود را به نیروهای دژ برسانیم.
**استقرار تیپ قوچان در اهواز/ آقای بنی صدر به داد ما برس!
تا روز ششم من فقط شش خودروی شخصی در اختیار داشتم که از آنها برای شلیک گلولههای تفنگ 106 بهره میبردم، اما روز هفتم حدود 38 دستگاه خودرو دیگر نیز در اختیار ما قرار گرفت، تا بتوانیم تفنگهای 106 را بر آنها نصب کنیم. گلوله تفنگ 106 تا 27 سانتیمتر درون فولاد نفوذ میکند، و عراقیها به همین دلیل از مواجهه با این سلاح وحشت داشتند.
روز پنجم مهر خبر رسید که تیپ قوچان وارد اهواز شده تا به نیروهای خرمشهر کمک کند. با شنیدن این خبر خوشحال شدیم و روحیه گرفتیم.
از سوی دیگر به دستور بنی صدر که آن زمان فرمانده کل قوا بود، تیپ قوچان در منطقهای از اهواز به نام "فولی آباد" مستقر شد، و بنی صدر هم گفته بود «تا زمانی که دستور ندادهام این نیروها حق حرکت ندارند»؛ و اتفاقا تا زمان سقوط خرمشهر یعنی مدت 34 روز مقاومت، تیپ قوچان در همان منطقه «فولیآباد» ماند و هواپیماهای عراقی نیز آنها را بمباران میکردند. بعد از سقوط خرمشهر این نیروها در تاریخ هشتم آبان 59 وارد آبادان شدند.
روز هفتم، بنیصدر به ستاد پادگان دژ آمد؛ حضرت آیتالله خامنهای، شهید جهانآرا، شهید فلاحی، و شهید کلاهدوز، هم بودند. من و شهید مرتضوی سوار جیپ شده و به پادگان رفتیم.
هنگامی که به اتاق جلسه رسیدم به بنی صدر گفتم «آقای بنی صدر! به داد ما برس»؛ او فقط نگاه میکرد، اما اصلا توجهی نمیکرد.
من با صدای بلند حرفهایم را تکرار کردم. بنیصدر از شهید فلاحی درباره ما پرسید؛ ما درخواست خودرو و تجهیزات داشتیم که در نهایت به ما گفت «برایتان هواپیما میفرستم» (بهمنظور پشتیبانی هوایی از مدافعان خرمشهر).
جلسه تمام شد و ما برگشتیم و به نیروها اطلاع دادیم که بنی صدر چه قولی داده و آنها نیز خوشحال شدند. ساعت 11 صبح بود که دیدیدم چهل پنجاه فروند هواپیما از ماهشهر به سمت اهواز میآیند. نیروها که به اشتباه و بنا بر قول بنیصدر گمان میکردند این هواپیماها خودی هستند از دیدن هواپیماها به خوشحالی پرداختند؛ اما هواپیماها که عراقی بودند ما را بمباران کردند، که 75 نفر از نیروهای تحت امر من در همان لحظات نخست بمباران به شهادت رسیدند.
در پی این بمباران، اجساد تعداد بسیاری از شهدا قابل شناسایی نبود، و نیروهایی که مشغول دفن قطعههای به جا مانده از بدن شهدا بودند هر قطعه را بدون اینکه بدانند متعلق به بدن کدام همرزمشان است دفن میکردند.
**ماجرای درگیری با محافظ بنی صدر/ لگدی که برای دفاع از وطنم خوردم
روز نهم فهمیدیم که بنی صدر دوباره به پادگان آمده. من و استوار کریمی هم به پادگان دژ رفتیم. عراقیها پادگان دژ را با توپ 130 میلیمتری و سلاح "خمسه خمسه" هدف گرفتند که بنیصدر رنگش (از شدت ترس) زرد شد، و مقصد خود را به فرمانداری تغییر داد.
ما هم به فرمانداری رفتیم و من که شاهد پرپر شدن نیروهایم و بدقولی بینصدر بودم خطاب به بنی صدر داد و فریاد کردم؛ که یکی از محافظانش گفت «این فرد دیوانه است» و سپس دستور داد مرا از آنجا بیرون کنند. من اصرار به صحبت با بنی صدر داشتم، اما آن محافظ، لگد بسیار محکمی به پای من زد. تیر و ترکشهای بسیاری در زمان جنگ به بدن من اصابت کرد، اما درد این لگد را هرگز فراموش نمیکنم؛ قصد داشتم با کلت این فرد را هدف بگیرم که شهید فدایی دستم را گرفت. به او گفتم "جناب سرهنگ! اینها دارند خیانت میکنند؛ بگذار اینها مرا زندانی و اعدام کنند تا من دیگر شاهد کشته شدن نیروهایم نباشم". حضرت آقا (مقام معظم رهبری) که بهعنوان نماینده امام خمینی(ره) در آنجا حاضر بودند خطاب به بنی صدر گفتند "گردان دژ به خوبی در حال دفاع است، و زیاد هم تلفات میدهد؛ آقای بنی صدر! خواهش میکنم اینها را کمک کنید."؛ اما بنی صدر اصلا به حضرت آقا نگاه هم نکرد و به ایشان هیچ جوابی نداد.
**توصیهای که حضرت آقا به من کرد/ خدا را در نظر بگیر و پیامهای امام را آویزه گوش کن
در آن وضعیت وقتی که حضرت آقا شرایط و ناراحتی مرا دید به من گفتند «شما امام را قبول دارید؟»؛ گفتم «بله»؛ سپس گفتند «اسلام و انقلاب را قبول دارید؟»؛ گفتم «بله»؛ بعد گفتند «پس خدا را در نظر بگیر و پیامهای امام را هم آویزه گوش کن، مطمئن باش که موفقیت از آن شماست.»
من نمیدانم آقایانی که بنی صدر را خائن نمیدانند چه توجیهی برای عدم انتقال تیپ دوم لشکر 92 زرهی به سوسنگرد دارند؟ تیپ دومی که بدون استفاده در آن منطقه حضور داشت، چرا نمیباید در آن بحبوحه که سوسنگرد و اهواز در حال سقوط هستند نباید وارد کارزار شود؟
شما یقین داشته باشید اگر این تیپ با اصرار و تاکید رهبر معظم انقلاب در ساعت 2 نصف شب وارد عمل نشده بود و تا 9 صبح سوسنگرد را آزاد نمیکرد، اهواز در هجدم آذر ماه سقوط میکرد؛ و چون ما در آن بخش نیروی دفاع کنندهای نداشتیم قطعا دومینوی سقوط تا اهواز ادامه مییافت.
سوال دیگر این است که اگر بنیصدر خائن نبود پس چرا تیپ قوچان را 45 روز
در منطقه نگهداشت و اجازه ورود به خرمشهر جهت دفاع را نداد؟! حتی وقتی
دیدیم، در پی درخواستهای مکررمان، نیروی کمکی برای ما نمیفرستند، گفتیم
«حداقل تجهیزات تیپ قوچان را در اختیار ما قرار دهید تا در برابر دشمن
بتوانیم استفاده کنیم.»
**بنی صدر ماشین در اختیار ما نگذاشت/ مجروحین را با گاری جابه جا میکردیم
من حرفم این بود که حداقل خودرو و توپ و تانک این واحد را در اختیار ما قرار بدهند، چون وضعیت ما بسیار اسفبار بود؛ بهطوری که نیروها با فرغون، بدنهای تکهپاره شده و غرق به خون جوانان را جابه جا میکردند، و در مواقعی که تعداد مجروحان زیاد بود، با گاری میوهفروشی دهها مجروح و زخمی را به درمانگاهها میبردیم، که گاهی بین راه «خمسه خمسه» به آن اصابت میکرد و چیزی از آنها باقی نمیماند؛ (در اینجا بغض گلوی فرمانده پادگان دژ خرمشهر را گرفت و قطرات اشک از چشمانش جاری شد) خیانت بالاتر از این که علیرغم وجود صدها خودرو در استانداری، که میشد از آنها برای انتقال مجروحان و یا بکارگیری تفنگ 106 استفاده کرد، اجازه استفاده از این خودروها به ما داده نشد، و ما به خاطر کمبود خودرو و تجهیزات، موفق به انتقال مجروحان خود به مراکز درمانی نبودیم، و بعثیها 2 هزار و 600 مجروح ما را با زدن تیر خلاص به شهادت رساندند، و یا زیر شنی تانکهایشان له کردند.
ورود دانشجویان به خرمشهر/ من به افسر تکاور و درجهدار نیاز دارم
تا روز شانزدهم مهر، دشمن نتوانست از «پل نو» عبور کند، اما از طرف دیگر تا سه کیلومتری پلیس راه آمده بودند. روز هفتم، جناب سروان تهمتن فرمانده گردان دانشجویی به همراه جناب سروان فروان -که در حال حاضر از امیران پدافند هوایی و مشاور فرمانده است- 260 نفر از دانشجویان دانشکده افسری را نزد ما آوردند. امیر فراوان در آن دوره ارشد دانشجویان بود، و به من گفت «شما هر تعدادی که دانشجو نیاز داشتید به سروان تهمتن بگویید تا در اختیار شما قرار دهد»؛ من ناراحت شدم و گفتم که «مگر اینجا میخواهیم نقاشی کنیم که برای ما دانشجو آوردید؟ من به افسر، درجهدار و تکاور نیاز دارم، اینجا معرکه جنگ است، نه خانه فرهنگ.»
من به سرگرد حسنی سعدی و شهید اقاربپرست پیشنهاد دادم که دانشجویان را در منطقه پشت «کوتهشیخ» مستقر کنند؛ چون بعثیها از آن منطقه احساس خطر نمیکنند، آنجا را کمتر مورد حمله قرار میدهند. دانشجویان اگر با تفنگ ژ3 به اینجا بیایند در برابر تانک کاری از پیش نخواهند برد، لذا بهتر است در همانجا بمانند و آموزشهای لازم را ببینند، و در صورت نیاز بهکارگیری شوند.
**تشکیل گروههای دفاعی با کمک دانشجویان
گروههایی دانشجویی با قابلیتهای مختلف شکار تانک، رزمی و غیره تشکیل شد؛ و امیر فراوان آموزشهای لازم را مبتنی بر نیاز ارتش به آنها میداد. هر 200 متر بین راه یک رابط تا مسجد جامع گذاشته بودیم، و هنگامی که نیاز به نیرو داشتم «فراوان» را صدا میکردم و میگفتم یک گروه 10 نفره و گروه ظرف چند دقیقه وارد عمل میشد.
در واقع 28 گروه دانشجویی داشتیم که در 28 نقطه با دشمن درگیر شده بودند؛ این گروهها که با 106 و آرپی جی به مقابله با تانکهای دشمن میپرداختند از بخشهای مختلفی چون پادگان دژ، دانشجویان هوانیروز، دانشجویان دانشکده افسری، پاسدار، بسیجی، معلم، عشایر، و تکاوران نیروی دریایی نیرو تشکیل شده بودند. یعنی در هر گروه از هر صنفی حضور داشت و به لحاظ کمی بین 70 الی 180 نفر را در خود جای میداد. آرایش عملیاتی این نیروها بستگی به موضع جنگی داشت. مثلا گروههای بزرگتر را در نقاط مهمتری چون پلیس راه که اهمیت بیشتری داشت مستقر کرده بودم، سمت خلیج 70 نفر را قرار داده و شرق راهآهن را از روز بیستم به بعد به شهید حجتالاسلام شریفی قنوتی و 33 نیروی بسیجیاش که از بروجرد آمده بودند سپردم؛ پنج نفر آرپی جی زن از گردان دژ هم در اختیارش گذاشتم، که ایشان توانست ظرف پنج روز شرق راهآهن را با نیروهایش به تصرف درآورد.
روز هشتم که وارد عمل شدند، جهانی و فراوان به من گفتند «نحوه کار با 106 را به ما یاد بده، تا ما دانشجویان را آموزش دهیم.»
گفتم «چون وقت آموزش نداریم و شما خودتان هم افسر هستید و آموزشهای نظامی را دیدهاید، به گروههای دژ برید و به نحوه تیراندازیها توجه کنید و یاد بگیرید؛ توجه داشته باشید که تنظیم و هممحور کردن سلاحهای آر.پی.جی و 106 کار دشواری است، و اگر این سلاح به خوبی هممحور شود، گنجشک را از فاصله دو کیلومتری هدفگیری خواهد کرد. و من قبلا همه توپهای 106 را هممحور کرده بودم.
** دانشجویانی که از سر غیرت و همیّت تکاور شدند/ از دانشجویان عذر خواهی کردم
همه دانشجویان، آر پی جی زن، و در کار با 106 خبره شده بودند، و آنچنان قوی و با صلابت میجنگیدند که برای من شگفتآور بود؛ کار تا جایی پیش رفت که به ما میگفتند «شما خستهاید و زمان زیادی است که با دشمن میجنگید، بروید در جویهای آب دراز بکشید و استراحت کنید، خیالتان راحت باشد، ما با دشمن میجنگیم»؛ 48 ساعت بعد من هر کجا که به دانشجویان رسیدم از آنها عذرخواهی میکردم، به آنها میگفتم «من در مورد شما زود قضاوت کردم»؛ این افراد به قدری خوب می جنگیدند که گویی تکاور به دنیا آمده بودند.
انصافا باورش برای من سخت بود که این دانشجویان در مدتی کم به سطحی از توانمندی برسند که همچون یک تکاور غیرتمند در برابر دشمن ایستادگی کنند، تانک بزنند و پارتیزانی بجنگند.
**حضور 175 نفر از کارکنان هوانیروز در خرمشهر/ همافری که چون تکاور میجنگید
روز نهم 175 نفر از کارکنان فنی هوانیروز به ما ملحق شدند، همگی آنها افسر و درجهدار و کادری بودند، آنها دورههای پرواز و فنی را در خارج از کشور دیده بودند، اما وقتی که وارد خرمشهر شدند انصافا خوب و همچون تکاوران میجنگیدند.
شهید «عقیلی خامنه» که در واقع یک همافر بود در صحنه نبرد غوغا میکرد، اصلا مگر میشد این بزرگوار را همافر خطاب کرد؟ به معنای واقعی کلمه به یک تکاور زبده مبدل شده بود، و کار به جایی رسیده بود که من پیش اینها کم آورده بودم؛ و این بود که مقاومت ادامه پیدا کرد؛ امامهمترین مسئلهای که باعث عقبنشینی شد تجهیزات کم و عدم پشتیبانی از نیروهای مقاومت بود.
**مقاومت هفت روزه شهید استوار درآهکی در مقابله با تانکهای عراقی
شهید قاسم درآهکی به همراه نیروهایش (4 نفر) به مدت هفت روز جلوی یک گردان تانک را گرفت؛ آنها با پنج قبضه آر پی جی و یک قبضه تفنگ 106 تا آنجا که در توان داشتند تانکهای رژیم متجاوز بعثی را منهدم کردند؛ اما در نهایت روز هفتم از دژ 17 تا محدوده کوشک سقوط کرد، و به دست عراقیها افتاد، و استوار درآهکی به همراه سه تن از سربازانش به فیض شهادت رسیدند. بعد از آزادی خرمشهر من محل استقرار این شهدا را به مسئولان نشان دادم که منجر به کشف پیکر سربازان تحت امر شهید درآهکی شد، اما خود شهید درآهکی تا سال 1390 مفقودالاثر بود.
**ماجرای پیدا شدن پیکر شهید درآهکی بعد از 30 سال
با توجه به اینکه از زمان حیات شهید درآهکی با ایشان رابطه خانوادگی
داشتیم، لذا طبق سالهای گذشته گاهگاهی به خانواده شهید درآهکی سر میزدم،
و دختر این شهید نیز مرا پدر خود خطاب میکرد؛ این دختر در هنگام شهادت
پدرش هنوز متولد نشده بود و مادرش اورا سه ماهه باردار بود.
سال 90 هنگامی که به دیدار خانواده شهید درآهکی رفته بودم، دختر
شهید به من گفت «شما (پیکر) سربازان پدرم را پیدا کردید، اما پدرم را خیر.»
به حاج آقا کعبی گفتم «شما روحانی هستید و مهذب؛ دعایی کنید تا من جای
قاسم را پیدا کنم»؛ همان سال به پادگان دژ رفتم. شب خوابیده بودم که دیدم
یک نفر آمده و به من میگوید «بلند شو برویم درآهکی را بیاوریم»؛ من به آن
شخص گفتم «مرا دست نیانداز، پیکر قاسم دیگر پیدا نمیشود»؛ اما ایشان دستم
را گرفت، و مرا به محل شهادت قاسم راهنمایی کرد. بعدا شخصی که کنار من
مشغول استراحت بود از من پرسیده بود «کسی که در کنار تو حضور نداشت! پس تو
با چه کسی صحبت میکردی؟»
من پس از این موضوع به سراغ امیر ظریفییگانه فرمانده وقت لشکر 92 زرهی -فرمانده فعلی قرارگاه جنوب آجا- رفتم، او را در جریان قضیه قرار دادم، و گفتم «برویم پیکر شهید درآهکی را بیاوریم؛ چون من جای او را پیدا کردهام»؛ امیر ظریفی ابتدا قضیه را جدی نگرفت، اما سرانجام موافقت خود را اعلام کرد، و با نشانی که من به نیروهای مهندسی دادم، این نیروها توانستند بعد از شش ساعت جستجو پیکر شهید درآهکی را پیدا کنند. در حالی که 30 سال از شهادت قاسم میگذشت، پیکر او تا حدود زیادی سالم بود و از پوسیدگی مصون مانده بود.
بوسیدن چهره پدر پس از 30 سال انتظار
پیکر شهید درآهکی را پس از 30 سال در اردیبهشت ماه سال 90 به دخترش رساندیم، و دیگر این دختر از ما راضی شد. چون جسد قاسم تا حدود زیادی سالم بود دختر او توانست چهره پدرش را از نزدیک ببیند و صورت پدر را ببوسد.
**افزایش محورهای نفوذ از سوی دشمن
روز شانزدهم جنگ، عراق آتشبس اعلام کرد و فقط توپخانهاش کار میکرد، اما
حرکت و جنبشی در نیروهای پیاده دیده نمیشد؛ دلیلش هم این بود که ستون
پنجم، دیگر محورهایی که ما در آنجا نیرو نداشتیم را برای ورود به خرمشهر به
دشمن پیشنهاد کرده بود، و به آنها گفته بودند که «اگر میخواهید در مقابل
ایرانیها پیروز شوید نباید بهطور مستقیم با آنها بجنگید»؛ البته به واقع
همینطور هم بود و ارتش عراق واقعا نمیتوانست از مقابل با ما درگیر شود،
چون نیروهای مردمی، بسیجی و پاسدار اگر هم نحوه استفاده از تسلیحاتی چون
آر.پی.جی و توپ 106 را بلد نبودند، اما مردانه میجنگیدند، و دشمن را کلافه
کرده بودند؛ من بهعنوان یک ارتشی وظیفهام جنگیدن و حراست از
کشور بود، اما این عزیزان که وظیفهای نداشتند و اصلا آموزشی ندیده بودند،
واقعا دشمنستیز و وطنپرست بودند.
از روز شانزدهم تا بیستم دشمن دیگر به سمت ما حمله نکرد، و بعد از آن
آگاهی یافتیم که بعثیها جلساتی را تشکیل دادند تا تغییری در آرایش نظامی
خود ایجاد کنند؛ آنها که میدانستند ما با کمبود نیرو مواجهیم، چهار محور
درگیری را به هشت محور تقسیم کرده، و از روز بیستم به بعد با این تغییر
تاکتیک، به طرف ما حرکت کردند. روز بیستم جنگ، برد با نیروهای عراق و باخت
با ما بود، آنها 14 گردان پیاده مکانیزه تشکیل دادند، و هر چند ساعت
نیروهای خود را تعویض میکردند، در حالی که ما جایگزینی برای نیروهای از
دست رفته خود نداشتیم.
**شناسایی تکتیراندازهایی که از روی بامها نیروهای مقاومت را هدف میگرفتند
دشمن با راهنمایی ستون پنجم، از محورهای جدید راهی خرمشهر شدند، ضمنا ستون پنجم از روز نهم با بهکارگیری تکتیراندازها نیروهای ما را از پشت بامها هدف قرار داده، و با این کار وحشتی را در بین نیروهای مدافع شهر ایجاد کرده بودند؛ وضعیت به گونهای بود که وقتی بچههای ما برای شکار تانکها به طرف دشمن حملهور می شدند، به ناگاه از پشت سر مورد اصابت گلوله قرار میگرفتند و من از این بابت خیلی ناراحت بودم؛ لذا به سرگرد جلیلی فرمانده دژبان آجا خرمشهر، گفتم «شما امروز به جای حمله و شکار تانک، با تعدادی از نیروها روی بامها و درختان کمین کنید، ببینید تکتیراندازهای ستون پنجم کجا هستند، و اگر آنها را شناسایی کردید، دستگیرشان نکنید، فقط به سرعت با تیر بزنیدشان»؛ ایشان با چند نفر از نیروها برای شناسایی وارد شهر شدند، و توانستند چهار نفر از تکتیراندازهای دشمن را شناسایی کرده، و آنان را به درک واصل کنند و دیگر این مسئله که بر روحیه افراد ما تاثیر بدی گذاشته بود، تمام شد.
** مقاومت 17 ساعته پلیس راهنمایی و رانندگی خرمشهر در مقابل یک گردان زرهی
جناب سروان بهمنی رئیس پلیس راهنمایی و رانندگی خرمشهر بود که در سه راهی نرسیده به میدان خرمشهر با اندک نیروهای تحت امرش مستقر بود؛ وی در جریان مقاومت خرمشهر به من پیغام داد که 10 نفر نیرو دارد و نمیخواهد در برابر تانکهای دشمن عقبنشینی کند؛ لذا از من خواست تا سلاح مورد نیاز را در اختیارش قرار دهم، من بلافاصله با دریافت این پیغام چند قبضه آرپی جی را به همراه 4 نفر آرپی جی زن در اختیارش گذاشتم، این عزیزان با این نیروی محدودی که داشتند توانستند 17 ساعت در مقابل یک واحد زرهی عراق جانانه مقاومت کنند، و به غیر از دو نفر همگی به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
**نقش مهم تکاوران نیروی دریایی در استقامت 34 روزه
400 نفر از تکاوران نیروی دریایی از روز دوم مقاومت وارد منطقه شدند، اما آنها در قسمت جنوب خرمشهر مشغول دفاع بودند و اگر کمک آنها نبود عراق به راحتی از سمت جنوب ما را دور میزد؛ لذا حضور و دفاع جانانهشان در آن برهه کمک قابل ملاحظهای برای نیروهای مقاومت بود.
من هم بین گروهها با رابطینی که ایجاد کرده بودیم میدویدم، و راجع به وضعیت پیشروی، دفاع و یا عقبنشینیها اطلاع کسب میکردم.
* نوجوان 13 سالهای که کار اطلاعاتی میکرد
بهنام محمدی نوجوان 13 ساله زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت
کسب اطلاعات از دشمن داده بودم، و بهعنوان اطلاعاتچی در خدمتم بود. یک
روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقیها و بگو صدام کِی به خرمشهر میآید؟
مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد زیر پایش قربانی کند؛ آنوقت
آنها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آنها بگو که تعداد زیادی تانک
از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما میآیند»؛ میخواستم با
استفاده از این ترفند جلوی پیشروی دشمن گرفته شود، تا نیروی کمکی برسد؛ که
البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ وقت نرسید. (ماجرای
شهادت و نبش قبر شهید بهنام محمدی پس از 31 سال را در اینجا بخوانید)
**آخرین روزهای مقاومت
روز بیستم جنگ، عراقیها ما را از هر طرف محاصره کردند و با کمبود مهمات مواجه بودیم. مهمات دیر و به میزان اندکی به دستمان میرسید؛ بچهها تانکها را میزدند و بعثیها میترسیدند و فکر میکردند ما خیلی مجهزیم؛ در صورتی که ما مهمات کافی نداشتیم.
درود به شرف مردم که علیرغم نداشتن هیچ وظیفهای در این جنگ، ما را یاری کردند. اگر کمک مردم نبود واقعا وضعیت خیلی بغرنج میشد. من به یاد دارم که خانمهایی بودند که در پانسمان کردن مجروحین تلاشهای زیادی داشتند و برخی دیگر از آنها تفنگ به دست گرفته و به مسجد جامع آمده بودند. مدافعان شهر در طول روز بدون استراحت میجنگیدند و چندین شب نخوابیده بودند؛ لذا برخی از این خانمها میآمدند و جای آنها نگهبانی میدادند. این کار باعث میشد مدافعان برای مدت کمی استراحت کنند، تا برای نبرد فردا آماده باشند.
خود ما که از روز 15 شهریور نخوابیده بودیم، و پوتین از پایمان بیرون نیامده بود مگر برای نماز؛ حتی برخی اوقات نماز را در حال راه رفتن میخواندیم؛ گاهی اوقات هم از بی خوابی نقش زمین میشدیم. من خودم بارها بر اثر بی خوابی به زمین خوردم و از پیشانیام خون جاری شد.
به یاد دارم که روز نوزدهم جنگ، چهار فرد مسن شامل دو زن و دو مرد آمدند و گفتند «ما فرمانده را میخواهیم»؛ گفتم «بفرمایید! من فرمانده هستم، کارتان چیست»؛ گفتند «ما برای کمک آمدهایم» من که به دلیل شرایط خاص جنگ، ناراحت بودم گفتم «پدر جان وضعیت را نمیبینی؟ آخر چه کمکی در این وضعیت میخواهی بکنی؟ بهترین کمک شما این است که منطقه را ترک کنی و بروی تا مجروح و زخمی نشوی»؛ گفت «چرا ناراحت شدی؟ من آمدهام جلوی شما راه بروم تا تیر به من بخورد و تو زنده بمانی و نگذاری شهر سقوط کند»؛ آن پیرمرد با 80 سال سن به من میگفت که میخواهد پیشمرگ فرماندهان باشد. واقعا مردم با غیرتی داریم.